دانشجویان پزشکی لرستان (خرم آباد)مهر89
 
 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 17:40 :: توسط : غریبه


 


 

باورش کمی سخته که این عکس ها حاصل دست یک فتوشاپ کار ماهر نباشند! اما مطمئن باشید تمام این 15 عکس کاملاً به صورت طبیعی گرفته شده اند.

 

 


 


باورش کمی سخته که این عکس ها حاصل دست یک فتوشاپ کار ماهر نباشند! اما مطمئن باشید تمام این 15 عکس کاملاً به صورت طبیعی گرفته شده اند.

 

عکس زیر که توسط "جف کانینگهام" گرفته شده، بندباز مشهور "دین پاتر" رو در حال اجرای یکی از نمایش های خود نشان می دهد

 


 

 

نام عکس زیر "بستنی ابر" است:

 


 

نه تعجب نکنید. این عکس هم کار فتوشاپ نیست! فقط سوژه هنگام انداختن عکس با حالت مناسب به بالا پریده است:

 


 

 

نه این عکس حاصل فتوشاپ است و نه این مرد قصد خودکشی دارد! در بالای آبشار 360 فوتی ویکتوریا، بین ماه های سپتامبر و دسامبر، حوضچه ای طبیعی با نام "برکه شیاطین" ایجاد می شود که عمق کمی داشته و مردم به راحتی می توانند در آن به شنا بپردازند.

 


 

این تندیس که "شیر جادویی" نام دارد در یکی از شهرهای اسپانیا ساخته شده و در میان جریان آب پرفشار آن یک لوله تعبیه شده است.

 


 

این ساختمان واقعی است! ساختمانی که با ویژگی های هنر سورئالیسم ساخته شده در سال 2007 در شهر پاریس بنا شده است:

 


 

سر این اسب با فتوشاپ یا هیچ روش دیگر قطع نشده! فقط حیوان سر خود را به راست چرخانده است:

 


 

ریک روجات" مرد افسانه ای که با ایستادن روی هواپیمای در حال بلند شدن و بدل کاری در کالیفرنیا، رکوردهای جالبی از خود به جا گذاشته بود:

 


 

ماجراهای آقای مگس"! عکاس اثر زیر به زیبایی برای گرفتن این عکس از یک مگس مرده و انداختن آن در لحظه ثبت عکس، استفاده کرده است:

 


 

انعکاس تصویر شهر در یک گوی: 

 


 

عکس گمراه کننده بر روی desktop background:

 


 

گورخر دورگ? زیر (حاصل آمیزش اسب و گورخر) با نام "اکلیس" به دلیل رنگ خاص و منحصر به فرد خود، یکی از مشهورترین گورخرهای دورگ? جهان است.

 


 

 

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 13:39 :: توسط : محسن آزادبخت

 http://s1.picofile.com/cioblog/Pictures/stanfordaerial.jpg

(( مطلب از وب بچه های مهندسی صنایع  دانشگاه شریف!!!!))

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.


منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»


منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.


خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد.. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه....  نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»


 

http://s1.picofile.com/cioblog/Pictures/PalmDrive.png


 

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:


دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت          نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 13:0 :: توسط : رسول عمرانی

 

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها
می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر
گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا
کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم
مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت
ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ
دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه !!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 1:51 :: توسط : عصمت اقبال

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.

روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار

داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار

خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر

آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود

را به خزانه رسانیدند...

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از

انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در

این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد

گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد،

معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى

که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه

با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه

حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت

: افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان

شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را

برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او

را هم بشکنیم و ...

 

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:55 :: توسط : نفیسه صفاری

استاد یا استاد

قبل از اینکه برم مدرسه در مورد مدرسه خیلی چیزا میشنیدم.یکی میگف خیلی مدرسه خوبه و اون یکی رو هر وقتی که از مدرسه میومد گریون میدیدم!تا قبل از اینکه برم مدرسه نفهمیدم مدرسه چجور جاییه.بالاخره این عدد هفت برای سن من هم اعمال قدرت کرد و به هر ناچاری ای که بود من هفت ساله شدم.دیگه میخواستم و نمیخواستم باید میرفتم مدرسه.از اون دسته نبودم که از مدرسه بدم بیاد،البته تا قبل از اینکه برم مدرسه!روز قبل از مدرسه با چهره ی خوشحال راه افتادم که برم مدرسه که "علم"یاد بگیرم و به "مملکت خویش"خدمت کنم و آدم خوبی بشم و بقیه رو هم خوب کنم!همچینی که روز اول مدرسه تموم شد از این رو به اون رو شده بود،هم تفکرم و هم چهرم!روز دوم انگار که داشتن از خونه مینداختنم بیرون،دیگه قصد کرده بودم که برم دنبال شغل محبوب نون خشکی !۲-۳ سالی که گذشت و به اوضاع مزخرف مدرسه عادت کردم فهمیدم که فقط من نیستم.بعدا تر که بزرگتر شدم و عقلم اینقدر رسیده بود که حرفای قلمبه سلمبه بشنوم،دیدم همه میگن این معلمای مدرسه خوب نبودن و بچه های بدبخت بیچاره رو از مدرسه فراری کردن!

 

این وضع توی همه ی دوران مدرسه ادامه داشت،گاهی شدید تر و گاهی هم ضعیف تر،بالاخره به سال سوم دبیرستان هم تموم شد.به نظر میومد دوران اسارت سر اومده باشه.از بقیه میشنیدم که میگفتن این از حالا به بعد دوران آزادیه!اون یکیو میدیدم هر روز اول صبح که از خواب پا میشد یه فریاد آزادی سر میداد و میومد مدرسه!دیگه دبیرها هم مثل قبلا بی رحم و مروت نبودن.اما همچنان با بی رغبتی اکثریت دبیرها برای درس دادن مواجه بودم.رسمی،خشک و ... .شاید فکر میکردم دانشگاه خوب باشه.بقیه میگفتن جای با حالیه.بقیه رو میدیدم همین که اسم دانشگاه میومد وسط غرق در تخیلات میشدن،به به چه استادای خوبی!چقدر هم که ما داریم علم یاد میگیریم.داریم میشیم یه کسی برا خودمون.میشستن انتخاب میکردن که حالا مهندس بشیم یا دکتر؟ اما همین که از غول بی شاخ و دم کنکور رد شدم دیدم  دیگه نه کسی میگه دانشگا خوبه نه کسی میگه ما کاره ای هستیم.بدتر از قبل نبود ولی بهتر هم نبود.در جرگه ی انسانها هم به حساب نمیومدیم!هر کی از راه میرسید و هر کی رو که هر جا میدیدیم از ما مهم تر بود و بالاتر و قلدرتر و گردن کلف تر و با نفوذتر و ما از هر کسی که قابل تصور بود بدبختر و تو سری خر تر و .... !

دیگه به این وضع عادت کردیم!هر کی به همون اندازه که بد بخت بود عادت کرد.شاید یه بچه ی صنعتی شریفی به چیزایی که ما عادت داریم عادت نداشته باشه ولی مطمئنا ما هم به یه بدبختی هایی که اون داره دچار نیستیم و عادت نکردیم!اما هر چی باشه میدونم که ما هم آدمای ناچیزی هستیم!استاد که بالا سر آدم نیست!میاد تو کلاس که فقط بابتش پول بگیره.کسی که مشاوره نمیده،یه مشتی اونجا نشستن و میگن که شما هر کار خواستی بکنی ما پشتتیم،راهنماییت میکنیم،اما والا فکر نمیکنم کسی چیزی دیده باشه تاحالا.خلاصه نه از استاد و نه از امکانات و نه از هیچی دیگه تو دانشگاه هم چیزی نصیبمون نشد.شاید اشکال از ما باشه که دانشجو نما (بزنید...بزنید...بزنید گردن این پدر----) هستیم!شاید هم استادا استاد نیستن.شاید استاد استادامون خوب نبودن،شاید سیستم آموزشی بده،شایدم سیستم اقتصادی،یا مثلا اجتماعی،فرهنگی،هنری،ورزشی،اقتصادی،سیاسی و ... .اصلا شایدم تقصیر این آمریکا و انگلیس باشه،از همون روز اولی که رفتم مدرسه و حتی اون موقعی که از معلم کلاس اول ابتداییم کتک میخوردم این آمریکا و انگلیس بودن که چوب لای چرخ ماها میکردن!آره دیگه تقصییر اوناست.خوب پس مقصر هم پیدا شد!بریم پدرشونو در بیاریم.

فردا تعطیل عمومی....فردا همگی کف خیابونا.......همه بگن....شعار ملت ما/مرگ بر آمریکا(و البته انگلیس به همچنین)

اما تو این بین میشنیدم که یه سری هستن که اینجوری نیستن.باحالن.همین الان هم میشنوم!ما دانشگاهیمو و اونا هم دانشگاه.تازه قبلا هم همینجوری بوده!آدمای با حال بودن تو مملکت ولی خوب یا بی حال شدن،یا حالشون گرفته شده ،یا حالی به حولی شدن،یا ضد حال خوردن یا اینکه کلا برای همیشه از حال رفتن و ترجیح دادن برن زیر خاک!

میخونی و میبنی تو هم حالت گرفته میشه!دیگه زیاد نمیگم.فقط ببینید:اند(End)صمیمیت و این حرفا...

 

 

همه میشناسیدش.....شفیعی کدکنی تو کلاس درسش

حالا شما بگید این استاده یا اونایی که ما تا حالا تجربه کردیم؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 11:44 :: توسط : رسول عمرانی

اناتومی جدید بدن انسان!!

 

ازما که گذشت !!!

ولی وای به حال نوادگانمون؛ که باید رو همچین جسدایی امتحان بدن.

تازه این یه ور قضیس ؛ از اون ورم اگه تمجیدی پور استادشون بشه(البته نوش) ، احتمالا جزوه ابدومنش 2500 صفحه باشه.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 19:51 :: توسط : داوود مرادی

گفتم: خسته‌ام...

گفت:از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/۵۳)

گفتم: انگار، منو فراموش کردی!

گفت: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/۱۵۲)

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفت: تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/۶۳)



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 19:34 :: توسط : حامد هادی پور

دکتر محمود حسابی
 
 

 

 

زندگینامه دکتر حسابی

 

پدرش (سید عباس معزالسلطنه) و مادرش (گوهرشاد حسابی) هر دو اهل تفرش بودند. او چهار سال اول دوران کودکی‌اش را در تهران سپری نمود. سپس به همراه والدین و برادرش عازم شامات شد. در هفت سالگی تحصیلات ابتدایی خود را در بیروت، با تنگدستی و مرارتهای دوری از میهن، در مدرسه کشیش‌های فرانسوی آغاز کرد. در همان زمان تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی را نزد مادرش فرا می‌گرفت. او قرآن کریم و دیوان حافظ را از حفظ می‌دانست. وی اعتقادی ژرف به قران داشت. او همچنین بر کتب بوستان، گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی و منشات قائم مقام فراهانی اشراف کامل داشت. محمود حسابی در ۱۲ شهریور سال ۱۳۷۱ هجری شمسی در بیمارستان دانشگاه ژنو درگذشت. آرامگاه (خانوادگی) وی در شهر تفرش قرار دارد

 تحصیلات 

شروع تحصیلات متوسطه او مصادف با آغاز جنگ جهانی اول و تعطیلی مدارس فرانسوی زبان بیروت بود. از این رو، به مدت دو سال در منزل به تحصیل پرداخت. پس از آن در کالج آمریکایی بیروت به تحصیلات خود ادامه داد. در سن هفده سالگی لیسانس ادبیات، و در سن نوزده سالگی لیسانس بیولوژی را اخذ نمود. پس از آن در رشته مهندسی راه و ساختمان از دانشکده فرانسوی مهندسی در بیروت فارغ التحصیل شد. در آن دوران با اشتغال در نقشه کشی و راهسازی، به امرار معاش خانواده کمک می‌کرد. او همچنین در رشته‌های پزشکی، ریاضیات و ستاره شناسی به تحصیلات دانشگاهی پرداخت.

 
 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 15:20 :: توسط : محسن آزادبخت

 

 

 

اعراب به ما آموختند به جای خوراک بگوییم غذا, که خود به ادرار شتر می گویند.

 

 

 

اعراب به ما آموختند برای شمارش خودمان به جای تن از نفر که برای حیوانات(شتر) استفاده میکنند به کار ببریم

 

 

 

اعراب به ما آموختند به جای واق واق سگ بگوییم پارس که نام اولیه سرزمین مان است.

 

 

 

اعراب به ما آموختند بگوییم شاهنامه آخرش خوش است چون آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست میخورند.

 

 

 

آیا وقت آن نرسیده فرهنگ ریشه ای خود را از این همه ناآگاهی رها کنیم؟

 

 

 




 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:31 :: توسط : رسول عمرانی
درباره وبلاگ
به وبلاگ دانشجویان پزشکی لرستان (خرم آباد)مهر89 خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دانشجویان پزشکی لرستان (خرم آباد)مهر89 و آدرس lmsm89.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 60280
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 199
تعداد آنلاین : 1

Alternative content